نوري زمشرق آمده پيدا ز دور دست آثار عشق گشته هويدا ز دور دستخورشيد ذره ذره برون شد ولي چرا رنگ غروب گشته سراپا ز دور دستگويا که کاروان خداجوي لاله ها گرديده سوي علقمه شيدا ز دور دستچشم سرت ببند و به چشم دلت ببين سردار عشق و کوه وفا را زدور دستقربانيان مسلخ عشقند کاين چنين طوفان به پا نموده چو دريا زدور دستگويي افق رسيده و خون موج ميزند سرخ است رنگ دامن صحرا زدور دستداني که بي قراري من از چه رو بودبوي محرم آمده اينجا زدور دست