• وبلاگ : ولايت نور
  • يادداشت : ترك فعل در حقوق كيفري
  • نظرات : 8 خصوصي ، 76 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سبکباران خراميدند و رفتند...مرا بيچاره ناميدند رو رفتند
    سواران از سر نعشم گذشتند...فغان ها کردم اما بر نگشتند
    سواران لحظه اي تمکين نکردند...ترحم بر من مسکين نکردند
    اسير و زخمي و بي دست و پا من...رفيقان اين چه سودا بود با من
    رفيقان رسم همدردي کجا رفت... جوانمردان جوانمردي کجا رفت
    مرا اين پشت مگذاريد بي تاب...گناهم چيست پايم بود در خواب
    اگر دير آمدم مجروح بودم...اسير قبض و بست روح بودم
    در باغ شهادت را نبنديد...به ما بيچارگان زان سو نخنديد
    رفيقانم دعا کردند و رفتند...مرا زخمي رها کردند و رفتند
    دعا کردند سرگردان بمانم...رها کردند تا در زندان بمانم
    شهادت نردبان آسمان بود...شهادت آسمان را نردبان بود
    چرا برداشتند اين نردبان را...چرا بستند راه اسمان را
    مرا پايي به دست نردبان بود...مرا دستي به پاي آسمان بود
    تو بالا رفته اي من در زمينم...برادر رو سياهم شرمگينم
    مرا اسب سفيدي بود روزي...شهادت را اميدي بود روزي
    در اين اطراف دوش اي دل تو بودي... نگهبان ديشب اي غافل تو بودي
    بگو اسب سفيدم را که دزديد...اميدم را اميدم را که دزديد
    مرا اسب چموشي بود روزي...شهادت مي فروشي بود روزي
    شبي چون باد بر بالش خزيدم...به سوي خانه ي ساقي دويدم
    چهل شب راه را بي وقفه راندم...چهل تصوير تا پيمانه خواندم
    ببين اي دل چقدر اين قصر زيباست..گمانم خانه ي ساقي همينجاست
    دلم تا دست بر دامان در زد...دو دستي سنگ شيون را به سر زد
    اميدم مشت نوميدي به در کوفت...نگاهم قفل در ميخ قدر کوفت
    چه دردست اين که در فصل اقاقي...به روي عاشقان در بسته ساقي
    بر اين در قفلي لجوج است..بجوش اي اشک هنگام خروش است
    در مي خانه را گيرم که بستند...کليدش را چرا يا رب شکستند
    من آخر طاقت ماندن ندارم...خدايا تاب جان کندن ندارم
    دلم تا چند يا رب خسته باشد...در لطف تو تا کي بسته باشد
    بيا باز امشب اي دل در بکوبيم...بيا اين بار محکمتر بکوبيم
    مکوب اي دل به تلخي دست بر دست... در اين قصر بلور آخر کسي هست
    بکوب اي دل که اينجا قصر نور است...بکوب اي دل مرا شرم حضور است
    بکوب اي دل که غفار است يارم... من از کوبيدن در شرم دارم
    بکوب اي دل که جاي شک و ظن نيست...مرا هرچند روي در زدن نيست
    کريمان گرچه ستارالعيوب اند...گداياني که محبوبند خوبند
    بکوب اي دل مشو نوميد از اين در...بکوب اي دل هزاران بار ديگر
    دلا پيش آي تا داغت بگويم...به گوش ات قصه اي شيرين بگويم
    برون آيي اگر از حفره ي ناز...برويت مي گشايم سفره ي راز
    نمي دانم بگويم يا نگويم...دلا بگذار تا حالا نگويم
    ببخش اي خوب امشب ناتوانم...خطا در رفته از دست زبانم
    لطيفا رحمت آور من ضعيفم...قويتر از من است امشب حريفم
    شبي ترک محبت گفته بودم...ميان دره ي شب خفته بودم
    ني ام از ناله ي شيرين تهي بود..سرم بر خاک طاقت سر نمي سود
    زبانم حرف با حرفي نمي زد...سکوتم ظرف بر ظرفي نمي زد
    نگاهم خال در جايي نمي کوفت...به چشمم اشک غمباري نمي کوفت
    دلم در سينه قفلي بود محکم...کليدش بود در درياچه ي غم
    اميدم گرد اميدي نمي گشت...شبم دنبال خورشيدي نمي گشت
    حبيبم قاصدي از پي فرستاد...پيامي با بلور مي فرستاد
    که مي دانم تو را شرم حضور است...مشو نوميد اينجا قصر نور است
    الا اي عاشق اندوهگينم...نمي خواهم تو را غمگين ببينم
    اگر آه تو از جنس نياز است...در باغ شهادت باز باز است
    نمي دانم که در سر اين چه سوداست...همين اندازه مي دانم که زيباست
    خداونداچه درد است اين چه درد است..که فولاد دلم را آب کردست
    مرا اي دوست شرم بندگي کشت...چهلطف است اين مرا شرمندگي کشت